معنی سبب و عامل

حل جدول

سبب و عامل

بابت. علت. دلیل


علت و عامل

نشانه،سبب،دلیل


سبب

علت

لغت نامه دهخدا

سبب

سبب. [س َ ب َ] (ع اِ) رسن و هرچه بدان بدیگری پیوسته شود. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج).رسن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 56):
این سبب چه بْوَد بتازی گو رسن
اندرین چَه ْ این رسن آمد بفن.
مولوی.
این رسنهای سبب ها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان.
مولوی.
|| علت. (منتهی الارب). جهت. باعث:
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به چیزی همی بپوشم ورد.
کسایی.
از لب جوی عدوی تو بر آمدز نخست
زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
بازنموده است که سبب زوال دولت خاندان ایشان چه بوده است. (تاریخ بیهقی). بدان سبب مردم زبان فرا بوسهل گشادند. (تاریخ بیهقی).
بدین سبب متحیر شدند بی خردان
برفت خلق چو پروانه سوی هر نفری.
ناصرخسرو.
نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه
کز جهل می نسب نشناسند از سبب.
ناصرخسرو.
سبب این بلند گفتن من
دولت توست فکرت من نیست.
مسعودسعد.
و قوی تر سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است. (کلیله و دمنه). و بباید دانست که ایزد تعالی هر کاری را سببی نهاده است. (کلیله و دمنه).
شاددلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است.
نظامی.
سبب چیست کامشب در این کنج غار
بنیک اختری رنجه شد شهریار.
نظامی.
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی.
مولوی.
با توکل از سبب غافل مشو
رمز الکاسب حبیب اللَّه شنو.
مولوی.
موجب درجات این چیست و سبب درکات آن چه ؟ (گلستان سعدی).
و آن را هیچ منفذی و مجری نبوده است سبب آنکه گرد بر گرد آن کوهها بوده اند. (تاریخ قم ص 73). بمیراث بدو نرسیده است بلکه از پدر یافته سبب آنکه رکن الدوله رضی اﷲ که پدر اوست کسی است که... (تاریخ قم ص 7). || مایه. (تفلیسی). || پیوند. (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 56). || (ص) اسب بسیاررو. (مهذب الاسماء). || (اِ) (اصطلاح فقه اسلامی و حقوق جدید ایران) در مبحث خسارت کسی را گویند که موجب ایراد خسارت بغیر شود ولی عمل او بتنهایی کافی برای ایراد خسارت نباشد بلکه شخص دیگری باید نقشه و اراده ٔ او را بانجام برساند. در حقیقت باید گفت که سبب، پاره ای از اجزاء علت تامه را ایجاد می کند و شخص دیگر (که اصطلاحاً او را «مباشر» مینامند) جزء اخیر علت تامه را بوجود می آورد. || (اصطلاح وراثت) عبارتست از اتصال وارث بمورث، بیکی از دو راه: 1- بوسیله ٔ رابطه ٔ زناشوئی 2- بوسیله ٔ ولاء که در مقابل نسب است و قرابتی را ایجاد میکند که قرابت آن را سببی میگویند. (از فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی). || (اصطلاح اصول) چیزی است که طریقه ٔ رسیدن بحکم غیر مؤثر در آن باشد. (تعریفات کشاف اصطلاحات الفنون). و آن دو قسم است، سبب تام و سبب غیر تام: 1- سبب تام آنست که ایجاد می شود مسبب بوجود او فقط 2- سبب غیر تام، آن است که متوقف می شود بوجود مسبب علیه، لکن ایجاد نمیشود مسبب بوجود آن فقط. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح عروض) از ارکان عروض و آن را دو نوع نهاده اند، خفیف و ثقیل: 1- سبب خفیف، یک متحرک و یک ساکن است چنانکه نم و دم و آن را از بهر آن خفیف خواندند که سبک در لفظ آید و آلت نطق از تلفظ آن زود فارغ شود. 2- سبب ثقیل، دو متحرک متوالی است که با آن هیچ ساکن ملفوظ نگردد چنانکه همه و رمه که حرف ها در این کلمات ملفوظ نیست و آن را از بهر آن ثقیل خواندند که دو متحرک متوالی در لفظ گران تر از یک متحرک و ساکنی آید. (المعجم ص 25). 3- سبب متوسط، یک متحرک و دو ساکن آورده اند چنانکه کار و یار. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 29). || (اصطلاح پزشکی قدیم) عبارتست از سبب فاعل دربدن انسان برای وجود افعال یا حفظ افعال چون غذا و دواء و حرارت و برودت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح فلسفه) هر چه لابدفیه باشد در وجودچیزی اعم از این که داخل در حقیقت آن باشد و آن ماده و صورت است یا خارج از حقیقت باشد و آن فاعل و غایت است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. در اصطلاح حکما چیزی را گویند که موجود باشد فی نفسه و حاصل شود از آن وجود دیگری یعنی چیزی که وسیله ٔ حصول چیزی باشد. (آنندراج). رجوع به علت شود.


عامل

عامل. [م ِ] (ع ص) کارکن و صنعتگر. || کسی که با دست کار کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر که با دست کار گل ساختمان و بناء آن کند. (از اقرب الموارد) (المنجد) گلکار. || کسی که متصدی کارهای دیگر شوددر امور مالی و غیره. (المنجد). ضابط. (ناظم الاطباء). || دیوانی. نوکر. دولت. رئیس. والی. حاکم. (المنجد). ج، عمال و عاملون و عمله:
به معزولی به چشمم در نشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی.
نظامی.
نهد عامل سفله بر خلق رنج
که تدبیر ملک است و توفیر گنج.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 157).
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان.
سعدی.
تا نگویی که عاملان حریص
نیکخواهان دولت شاهند.
سعدی.
|| دانا. زبردست در هر کاری. || وکیل و کارگزار. (ناظم الاطباء). || کلمه ای که بدان اعراب کلمه ٔ دیگر تغییر می کند. ج، عوامل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تعریفات) (مهذب الاسماء).و رجوع به عوامل شود.

فارسی به عربی

سبب

حساب، دافع، سبب، مسبب

عربی به فارسی

سبب

سبب , علت , موجب , انگیزه , هدف , مرافعه , موضوع منازع فیه , نهضت , جنبش , سبب شدن , واداشتن , ایجاد کردن (غالبا بامصدر) , دلیل , عقل , خرد , شعور , استدلا ل کردن , دلیل و برهان اوردن


عامل

عامل (عوامل) , حق العمل کار , نماینده , فاعل , سازنده , فاکتور , عامل مشترک , دسته گذار , رسیدگی کننده , مربی , نگاهدارنده , کارگر , عمله , ایجاد کننده , از کار در امده , مزدبگیر , استادکار

فرهنگ عمید

سبب

وسیله، دست‌آویز،
علت، جهت،
طریق،
[قدیمی] پیوند و علاقۀ خویشی و قرابت،
(ادبی) در عروض، از ارکان شعر،
* سبب ثقیل آوردن: (ادبی) در عروض، که عبارت است از دو حرف متحرک، مانند همه و رمه یا سَرِ و دِلِ،
* سبب خفیف آوردن: (ادبی) در عروض، یک حرف متحرک و یک حرف ساکن، مانند سر، در، غم و دم،
* سبب متوسط آوردن: (ادبی) در عروض، یک حرف متحرک و دو حرف ساکن است، مانند کار و یار،

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

سبب

علت، نسبتِ خویشاوندی، وسیله، طریق، در عروض نوعی هجای بلند یا دو هجای کوتاه پیاپی، طناب، ریسمان. [خوانش: (سَ بَ) [ع.] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

سبب

انگیزه، جهت، دلیل، علت، منبع، موجب، باعث، مسبب، واسطه، وسیله، داعیه، طرز، طریق، منوال، خویشاوندی، قرابت، نسبت، علاقه،
(متضاد) بیگانگی، نسب، آلت، افزار، ابزار، طناب، ریسمان

فرهنگ فارسی هوشیار

سبب

علت، وسیله، دستاویز

فارسی به ایتالیایی

سبب

causa

فارسی به آلمانی

سبب

Angabe (f), Bericht (m), Konto, Rechnung (f)

معادل ابجد

سبب و عامل

211

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری